یک بستنی ساده
هیچ وقت از کافی شاپ خوشم نیامده. وقتی که آدمهای رنگارنگ رو میبینم که به زور دارند به هم لبخند میزنند حالم به هم ميخورد.
بعد از مدتها یک روز عصر رفتم به یکی از این کافی شاپها، همینطور که داشتم به مردم نگاه میکردم دیدم یک دختر آدامس فروش کوچولو آمد تو و رفت پشت یک میز نشست.
برایم خیلی جالب بود پیشخدمتی که خیلی ادعای انسانیتش میشد به سمت آن دختر بچه یورش برد تا او را بیرون بیندازد. دختر بچه با اعتماد به نفس کامل به پیشخد مت گفت پولش را میدهم هیچ چیز مجانیای نمیخواهم. کمی پایش را تکان داد و در حالی که زیر نگاه سنگین بقیه بود به پیشخدمت گفت یه بستنی میوهای چند است؛
پیشخدمت با بیحوصلگی گفت: پنج دلار.
دختر بچه دست کرد توی لباسش و پولهایش را بیرون آورد و شروع به شمردن پولهایش کرد.
بعد دوباره گفت: یک بستنی ساده چند است.
پیشخدمت بيحوصلهتر از قبل گفت: سه دلار.
دختر آدامس فروش گفت: پس یک بستنی ساده بدهید.
پیشخدمت یک بستنی برایش آورد که فکر نمیکنم زیاد ساده بود، احتمالاً مخلوطی از ته مانده بقیه بستنیها.
دخترک بستنی را خورد و سه دلار به صندوق داد و رفت.
وقتی که پیشخد مت برای بردن ظرف بستنی آمد دید دخترک کنار ظرف بستنی دو تا یک دلاری مچاله شده گذاشته برای انعام!!!.